معنی عیب و شر

حل جدول

لغت نامه دهخدا

شر

شر. [ش ُ] (اِ صوت) آواز ریختن آب از بلندی. (یادداشت مؤلف). رجوع به شرشرشود. || آب جاری. کر یا شر. کر و شر. در تداول عوام آب کر و آب جاری که شرعاً مطهرند و بی تغییر بو و طعم و رائحه نجس نشوند. (یادداشت مؤلف).

شر. [ش ُرر] (ع اِ) شَرّ. (منتهی الارب). رجوع به شر شود.

شر. [ش َ] (اِ) نامی است که در نور و مازندران به شمشاد دهند. (از درختان جنگلی ایران ص 193).

شر. [ش َرر] (ع اِ) نقیض خیر. اسمی است جامع رذایل و خطاها. ج، شرور. بدی و فساد و ظلم. (از اقرب الموارد). بدی. مقابل خیر. (از منتهی الارب). || بدی. زیان. ضرر. گزند. مضرت. فساد. تباهی: و نبلوکم بالشر و الخیر فتنه و الینا ترجعون. (قرآن 35/21).
ز دلها مردمان را خیر باشد
مرا باری ز دل باشد همه شر.
فرخی.
کلکش چو مرغکیست دو دیده پر آب مشک
وز بهر خیر وشر زبانش دو شاخ تر.
عسجدی.
همو عزوجل فرمود که ما شما را در خیر و شر می آزمائیم. (تاریخ بیهقی ص 309 چ ادیب).
مگر خیر بی شر یا نفع بی ضر.
ناصرخسرو.
کار یزدان صلح و نیکویی و خیر
کار دیوان جنگ و زشتی و شرست.
ناصرخسرو.
بلکه گفته اند شری که بماند بهتر از خیری که نماند. (کیمیای سعادت). تعبد و تعفف در دفع شر جوشنی عظیم است. (کلیله و دمنه). حیوانی که در او... خیر وشر باشد چگونه بی انتفاع شاید گذاشت. (کلیله و دمنه). اگر در کاری خوض کند... شر و مضرت... آن به ملک او بازگردد. (کلیله و دمنه).
ای زال مستحاضه که آبستنی به شر
زان خوش عذار غنچه ٔ عذرا چه خواستی.
خاقانی.
شروان به همت تو خیروان شد اما
من خیروان ندیدم الا شری ندارم.
خاقانی.
این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است
کایمن کند ز هول سباع و شر هوام.
خاقانی.
- به شر شب گرفتار شدن، شب هنگام در تاریکی دراز گرفتار آمدن.
- خیر و شر کردن، نوعی فال گیری است که خطی چند بی توجه به شمردن آن کشند و سپس عدد اول آن را خیر و دومی را شر نامند اگر عدد به شر ختم شود فال بد و اگر به خیر منتهی گردد فال نیک است. (یادداشت مؤلف).
- شر شب، دراز کشیدن شب بر کاروان و مسافر. سرگردان شدن مسافر.
- شر شب شکستن، در اصطلاح مکاریان، صبح نزدیک شدن. یعنی زمانی از شب رسیدن که عادتاً دزدان در آن وقت ناگزیر از خفتن شده باشند. (یادداشت مؤلف).
- || توسعاً پاسی از شب گذشتن که عادتاً همه ٔ مردمان خفته اند: خواجه گفته لمحه ای صحبت داریم تا شر شب بشکند، بعد از آن با تو سیری کنیم. (مزارات کرمان ص 120 س 8 از یادداشت مؤلف).
- شر کسی یا چیزی را کندن، زیان و فساد او را از بین بردن.
|| غائله. (یادداشت مؤلف). نایره. (دهار). بلیه. فتنه.
- شر کردن و شر به پا کردن، فتنه و فساد کردن: کاشکی شری و فسادی نکند به آنکه با علی تگین یکی شود که به یکدیگر نزدیکند و شری بزرگ بپای کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 329). چون بی جنگ و اضطراب کار یکرویه شد و بی منازع تخت ملک به خداوند رسید دانست که فرصتی یابد و شری بپای کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343).
رو تو با آن خر، مرا بگذار با این شیر نر
خر ترا و شیرما را، چون که چندین شر کنی.
ناصرخسرو.
- شر و شور، فساد و غوغا. فتنه و بلوی. غائله وشورش:
نه او کشته آید به جنگ و نه من
برآساید از شر و شور انجمن.
فردوسی.
- شور و شر، شر و شور:
قولش مقر و مایه ٔ نور دل
تیغش مکان و معدن شور و شر.
ناصرخسرو.
در حذر شوریدن شور و شرست
رو توکل کن توکل بهتر است.
مولوی.
و رجوع به شر و شور شود.
|| تب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || حاجت و فقر. (منتهی الارب). فقر. (اقرب الموارد). || (ص) بد. (منتهی الارب): اگر... بر افعال شر بیم پاداش و عقاب نبود. (سندبادنامه ص 5). || (ن تف) بدتر، یقال: هو شر منک و منه لایأتی عام الا و الذی بعده شر منه. (منتهی الارب). یقال: فلان شر الناس. و آن اسم تفضیل است که همزه ٔ آن بسبب کثرت استعمال حذف شده، چنانکه در کلمه ٔ خیر (خیر الناس) نیز همزه افتاده است و آن دو (خیر و شر) منصرفند بسبب از بین رفتن وزن فعل. و گویند: هی شره الناس. چنانکه گویند: هی خیرتهن و شُرّی، به اعتبار اصل آن است و از آن است گفته ٔ زنی از عرب: اعیذک باﷲ من نفس حری و عین شری، یعنی خبیثه، از شر آن را بر وزن فعلی آورده مانند اصغر و صغری. (از اقرب الموارد).
- شرالدواب، بدترین چارپایان: ان شرالدواب عنداﷲ الصم البکم الذین لایعقلون. (قرآن 22/8).
بر قصر عقل نام تو خیرالطیور گشت
در تیه جهل خصم تو شرالدواب شد.
خاقانی.
ای کف تو جان جود و رای تو صبح وجود
بخت تو خیرالطیور و خصم تو شرالدواب.
خاقانی.
|| (اِخ) شیطان. (منتهی الارب). ابلیس. (از اقرب الموارد).

شر. [ش ِ] (اِ) نامی است از جمله ٔ نامهای آفتاب عالمتاب. (برهان) (آنندراج). اما ظاهراً مصحف «مثر» (= مهر) است. (حاشیه ٔ برهان چ معین).


عیب

عیب. [ع َ] (ع اِ) آهو، مقابل فرهنگ. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). نقیصه. (اقرب الموارد). بدی. نقص. نقصان. (فرهنگ فارسی معین):
چو بر شاه عیبست بد خواستن
بباید به خوبی دل آراستن.
فردوسی.
نباشد مراعیب کز قلبگاه
برانم شوم پیش روی سپاه.
فردوسی.
همیشه از هر دو جانب چنین مهاداه و ملاطفات می بوده است که چون به چشم رضا بدان نگریسته آید عیب آن پوشیده ماند. (تاریخ بیهقی ص 209). مردم عیب خویش را نتوانند دانست. (تاریخ بیهقی). هرکه از عیب خود نابینا باشد نادان ترِ مردمان باشد. (تاریخ بیهقی ص 329). یک عیب باشد که هزار هنر بپوشد، و یک هنر باشد که صدهزار عیب را. (قابوسنامه، از شاهد صادق).
عیب تن خویش ببایَدْت دید
تا نشود جانْت گرفتار خویش.
ناصرخسرو.
با هزاران بدی و عیب یکیشان هنر است
گرچه ایشان چو خر از عیب و هنر بی خبرند.
ناصرخسرو.
بروزگارپیشین در اسب شناختن و هنر و عیب ایشان دانستن هیچ گروه به از عجم ندانستند. (نوروزنامه). چه بزرگ غبنی و عظیم عیبی باشد باقی را به فانی و دایم را به زایل فروختن. (کلیله و دمنه). اکنون که تو این مثابت پیوستی اگر بازگویم از عیب دور باشد. (کلیله و دمنه). اگر خردمندی به قلعه ای پناه گیرد و ثقت افزاید... البته به عیبی منسوب نگردد. (کلیله و دمنه).
تو اگر عیب خود همی دانی
نه ای از عامه بل جهانبانی.
سنایی.
مرد باید که عیب خود بیند
بر ره زور و غیبه ننشیند.
سنایی.
عیب باشد به خانه اندر مرد
مرد را کار و شغل باید کرد.
سنایی.
مارا چه از این گر همه کس بد بیند
هر عیب که در ما بود او صد بیند.
عمادی شهریاری.
هست صد عیب طالعم را لیک
یک هنر دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
هم عیب را به عامل اسرار پرده پوش
هم غیب را ز عالم اسرار ترجمان.
خاقانی.
چه عجیب آب که گنج شرف است
عیب آب از سر خویشی پوشد.
خاقانی.
عیب جوانی نپذیرفته اند
پیری و صد عیب چنین گفته اند.
نظامی.
ضمیرش کاروان سالار غیب است
توانا را ز دانائی چه عیب است ؟
نظامی.
دیده ز عیب دگران کن فراز
صورت خود بین و در او عیب ساز.
نظامی.
هیچ عاشق عیب معشوق نبیند. (مرزبان نامه). آن عیب که از یک دروغ گفتن بنشیند، به هزار راست برنخیزد. (مرزبان نامه).
گر به عیب خویشتن دانا شوی
کی به عیب دیگران بینا شوی.
عطار.
ما همه عیبیم چون یابد وصال
عیب دان در بارگاه غیب دان.
عطار.
عیب باشد کو نبیند جز که عیب
عیب کی بیند روان پاک غیب.
مولوی.
عیب های سگ بسی او می شمرد
عیب دان از غیب دان بوئی نبرد.
مولوی.
هرکه عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بیگمان عیب تو پیش دگران خواهد برد.
سعدی.
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد.
سعدی.
بارخدایا مهیمنی و مقدر
وز همه عیبی مقدسی و مبرا.
سعدی.
هرکه سخن نشنود از عیب پوش
خود شود اندر حق خود عیب کوش.
امیرخسرو دهلوی.
غیب ندانند مگر اهل غیب
عیب نبینند بجز اهل عیب.
خواجو.
از طعن طاعنان و ملامت عیب جویان به سلامت نخواهد بود. (تاریخ قم ص 13).
کسی که عیب مرا میکند نهان از من
اگر چو چشم عزیز است دشمن است مرا.
صائب.
پرده ٔ مردم دریدن عیب خود بنمودن است
عیب خود میپوشد از چشم خلایق عیب پوش.
صائب.
از دیدن عیب دیگران اعمی شو
در دیدن عیب خویشتن احول باش.
واعظ قزوینی.
در گفتن عیب دگران بسته زبان باش
از خوبی خود عیب نمای دگران باش.
واعظ قزوینی.
عیب مردم فاش کردن بدترین عیبهاست
عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را.
آزاد.
چشم رضا بپوشد هر عیب را که دید
چشم حسد پدید کند عیب ناپدید.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
چون خدا خواهد که پوشد عیب کس
کم زند در عیب معیوبان نفس.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
عیب خود از دوستان مپرس که بینند و نگویند، و از دشمنان بجوی که نبینند و گویند. (از امثال و حکم دهخدا).
در عیب نظر مکن که بی عیب خداست.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
آنکس که بعیب خلق پرداخته است
زآن است که عیب خویش نشناخته است.
؟ (امثال و حکم دهخدا).
عیب الکلام تطویله، عیب سخن بدرازا کشاندن آن است. (علی «ع »).
- اهل عیب، آنکه عیب و نقص دارد. دارنده ٔنقص. باآهو:
غیب ندانند مگر اهل غیب
عیب نبینند بجز اهل عیب.
خواجو.
- پرعیب، مملو از عیب. پرنقص. پرآهو:
شعر تو شعر است لیکن باطنش پر عیب و عار
کرم بسیاری بود در باطن درّ ثمین.
منوچهری.
سوی دهر پرعیب من خوار از آنم
که او سوی من نیز خار است بارش.
ناصرخسرو.
دهر پرعیبم همچون که تو بگزیدی
گر مرا تن چو تو پر عیب و عوارستی.
ناصرخسرو.
کار جهان همچو کار بیهش و مستان
یکسره ناخوب و پر ز عیب و عوار است.
ناصرخسرو.
|| بدنامی و رسوایی. (فرهنگ فارسی معین). وصمت. (اقرب الموارد). داغ و لکه و رسوائی و بدنامی و آلایش و فضیحت وننگ و فساد. (ناظم الاطباء).
- بی عیب، بی داغ. بی لکه. دور از رسوائی و بدنامی.دور از نقصان و قصور. دور از ننگ و گناه. (از ناظم الاطباء). بی نقص. بی آهو:
چنین گفت با گردیه شهریار
که بی عیبی از گردش روزگار.
فردوسی.
مردمان را عیب مکنید که هیچکس بی عیب نیست. (تاریخ بیهقی ص 339). هرکه بی عیب نباشد وی را ملامت نرسد و هیچکس بی عیب نباشد. (کیمیای سعادت).
پاک و بی عیب خدائی که قدیر است و عزیز
ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار.
سعدی.
گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست.
سعدی.
- امثال:
خدا بی عیب است.
در عیب نظر مکن که بی عیب خداست.
گل بی عیب خداست.
مرد بی عیب نباشد.
|| گناه. (فرهنگ فارسی معین). خطا و گناه. (از ناظم الاطباء). ج، عُیوب (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، مَعایب. (ناظم الاطباء):
همی نامه کردم بشاه جهان
همه عیب تو داشتم در نهان.
فردوسی.
بپرسید دانا که عیب ارچه بیش
که باشد پشیمان ز گفتار خویش.
فردوسی.
ندانم جز این عیب من خویشتن را
که بر عهد معروف روز غدیرم.
ناصرخسرو.
این بد چون آمد و آن نیک چون
عیب در این کار چه گوئی، که راست.
ناصرخسرو.
به چنین عیبهای عمرگداز
غم و رنج مرا نهایت نیست.
مسعودسعد.
به دیدار مردم شدن عیب نیست
ولیکن نه چندانکه گویند بس.
سعدی.
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کاربد مصلحت آنست که مطلق نکنیم.
حافظ.
|| زشتی و قبح، در مقابل حسن و هنر:
عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر
کدام عیب که سعدی چنین هنر دارد.
سعدی.
بر او گر عیب بین چشمی گشاید
به چشمم جز هنر جستن نیاید.
ظهوری (از آنندراج).
|| در اصطلاح علم فتوت (از علوم تصوف)، عبارت از ارتکاب منهیت است، و آن یا مبطل فتوت بود چون کبائر و یا موجب نقصان آن چون صغائر. (از نفائس الفنون، علم فتوت). || (اصطلاح فقه) نقصی است که در متاع باشد چنانکه حیوان کور یا شل یا مریض باشد و یا گندم را شپشه خورده باشد و غیره، ومعیوب بودن مبیع ایجاد خیار فسخ میکند. (از فرهنگ علوم).
- عیب فاحش، نقصی است که نقصان آن تحت تقویم قیمت گذاران نیامده باشد، و آن ضد عیب یسیر است. (از تعریفات جرجانی).
- عیب یسیر، آن است که از مقدار معینی، چیزی ناقص گردد که تحت تقویم قیمت گذاران درآمده باشد. و آن را در مورد عُروض و کالاها در هر ده تا، به افزودن نصف و در مورد حیوان یک درهم، و در مورد عقار دو درهم قرار داده اند. (از تعریفات جرجانی).

عیب. [ی َ] (ع اِ) ج ِ عَیبه. رجوع به عیبه شود.

عیب. [ع َ] (ع مص) عیبناک گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). عیب دار گشتن کالا. (از اقرب الموارد). || عیبناک گردانیدن. (از منتهی الارب) (از آنندراج). عیب دار کردن. لازم و متعدی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || دفزک گردانیدن مشک شیر را. (از منتهی الارب) (آنندراج). دفزک شدن شیر که در مشک باشد. (از ناظم الاطباء). ستبر و غلیظ شدن شیر که در مشک است. (از اقرب الموارد).


شر و فساد

شر و فساد. [ش َرْ رُ ف َ / ف ِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) بدی و تباهی، مایه ٔ شر و فساد. (یادداشت مؤلف).


شر و شور

شر و شور. [ش َ رُ / ش َرْ رُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) فتنه و غوغا. جنگ و ستیز. جار و جنجال:
نه او کشته آید به جنگ و نه من
برآساید از شر و شور انجمن.
فردوسی.
زین دهر بیوفا که نزاید هگرز
جز شر و شور از شب آبستن.
ناصرخسرو.
گرنه مستی از ره مستان و شر و شورشان
دورتر شو تا بسر درناید اسبت ای پسر.
ناصرخسرو.
من نگویم همی که این شر و شور
از فلانی است یا ز بهمانی است.
مسعودسعد.
نیست پندار پر خود را صبور
تا پرش در نفکند در شر و شور.
مولوی.
اولاً وقت سحر زن این سحور
نیمشب نبود گه این شر و شور.
مولوی.
شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش.
حافظ.
|| گاه این ترکیب به عنوان صفت (مسند) برای اشخاص استعمال می شود: فلان کس شر و شور است. (فرهنگ عامیانه).


شور و شر

شور و شر. [رُ ش َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) شورشر. شورشار. شورشرابا. شورو شغب. (از ناظم الاطباء). فتنه و فساد:
تا برنهاد زلفک شوریده را به رخ
اندرفتاد گرد همه شهر شور و شر.
عماره.
قولش مقر و مایه ٔ نور دل
تیغش مکان و معدن شور و شر.
ناصرخسرو.
سرش مدام ز شور شراب عشق خراب
چو مست دایم از آن گرد شور و شر میگشت.
سعدی.
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه ٔ جادوی تو بود.
حافظ.
و رجوع به شور و ترکیبات آن شود.

گویش مازندرانی

شر

شهر، شر فاسد، بدکردار، مکانی مشخص، شرح و تفصیل

فارسی به عربی

عیب

ارتداد، بقعه، خطا، صفراء، ضعف، عیب، نقص

عربی به فارسی

عیب

خسارت واردکردن , اسیب زدن , لکه دار کردن , بدنام کردن , افترا زدن , نقص , کاستی , اهو , عیب , ترک کردن , مرتدشدن , معیوب ساختن , درز , رخنه , خدشه , عیب دار کردن , ترک برداشتن , تند باد , اشوب ناگهانی , قصور , نکته ضعف , کمبود , رنگ کردن , الوده شدن , لکه , ملوث کردن , فاسد کردن

معادل ابجد

عیب و شر

588

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری